مهمان دریا
نوشته شده توسط : کبرا روشنائی

تقدیم به تنها انگیزه نوشتنم!



یک شب مهمان دریا بودم

مهمانی عجیبی بود

با همه مهمانی ها فرق داشت

 

صداهایش،

حال و هوایش،

صدای امواجی سهمگین

که بر صخره ها تازیانه می‌زدند

 

صدای مرغان دریایی

 که تا دل دریا تو را با خود میبردند

 

نیمه شب،

 از خانه، که نه! از  کلبه خارج شدم

             آهسته پا به ساحل گذاشتم

 

 رفتم زیر نور خاموش و مهربان دریا

نمی‌دانم مهربان یا خشمگین!

به آرامی گام برمی داشتم.

با خودم خلوت کردم،

تنها شدم.

 

با هیچ کس حرف نمی زدم

 خودم بودم و هیچ کس!

من و هیچ کس

خلوت کردیم

 

کنار ساحل، غریب بودیم ،

در یک لحظه، فهمیدم هیچ کس هم رفته.

 خودم بودم و خودم.

 

چشم در چشم دریا دوختم

 شروع کردم با او سخن گفتن.

با صدای بلند

آنقدر بلند که به گوش تنهایی‌ام برسد

امواج صدایم با صدای امواج در هم آمیخت

 

بلند می‌گفتم.آی دریا!

کاش برای همیشه همسایه ات بودم .

آی آبی آرام!

کاش

همسایه ام بودی

کاش

صخره کنار دستت بودم

کاش

قایق ساحلت بودم ،

کاش

با تو بودم

تا فرصت اندیشه های تلخی را که داشتم

فقط در گوش تو میگفتم

 

زیر نگاه عاقل اندر  سفیه مهتاب مهربان

روی شن های نرم و خیس تو قدم میزدم

 

وبا خود زمزمه می کردم

اول درد دل میکردم

با صدای بلند گریه میکردم

خیالم راحت بود که هیچ کس

صدایم را جز خودت نمیشنود

 

بعد....

با صدای بلند میخندیدم.

 آنقدر بلند که گوش امواج کر شود

تا آنها هم حرفهایم را نشنوند

 

بعد ...

 تنها غرق تفکر میشدم

قایق افکارم را پارو میزدم

 

تند تند. باعجله

آرام آرام به یاد محبوبم نزدیک می‌شدم

یادش را کنار دستم می‌نشاندم

 و پارویی به دستش می‌دادم

او را مجبور میکردم به من بیندیشد

من به او ، او به من

 

آخ!

.من کم می آوردم

او بزرگ و بزرگوار بود.

 

او که مهربان بود، زیبا بود، او که عمیق بود و  صاف ،  ساده

متواضع و نیکوکار

 

 او تسکین روح نا آرام من بود

آرامش من بود!

 من

 به ناز و نوازشش نیاز داشتم.

من

 به یادش ، لبخندش، صدایش،

من

 به خودش نیاز داشتم

من

به تنهایی نیاز داشتم

تا فقط به او فکر کنم ، از او بگویم، از او بنویسم.

با او حرف بزنم، با او که  معنی عشق است.

با او که معشوق است

 

او حاضر غایب است.

 مونس دل پر آشوب من است.

 حضورش سبز . معنی اش  احساس،

 

باید از او بخواهم

به آغوش امن ساحل بیاید خودش با یادش دو تایی

با من سفر کند

تا عمق آب

سوار شود بر تلاطم امواج

لحظه ای تنهایم نگذارد

با هم برویم تا آب‌های آزاد

با آب‌های آزاد، آزاد و رها شویم

آن‌قدر برویم که از همه ساحل ها دور شویم

 

فقط من و او و سکوت وسط اقیانوس ها

بدون ترس

آزاد و رهاااااا   تااااااااااااااا

 

نه!!! جایی که تاااا   نداشته باشد

صاف باشد

نهایت زاویه نگاه خدا

 انتهای آرامش....  گرمترین نقطه آغوش خدا

همانجا....

 

زهره

 

@zohrepoemsandwritings

 





:: موضوعات مرتبط: دلنوشته‌ها , ,
:: برچسب‌ها: مهمان دریا , زهره , کبرا روشنائی , دلنوشته‌های کبرا روشنائی ,
:: بازدید از این مطلب : 45
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 17 مهر 1397 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: